سلام من پویا هستم ازمامان خواهش کردم که چند تا از داستان هارو خودم براتون تایپ کنم: 1.خاله سوسکه: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود خاله سوسکه زمان قدیم با دوستانش بازی می کردیکی از دوستانش آقاموشه بود ودر سی سالگی با آقاموشه عروسی کرد و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.خاله سوسکه و آقاموشه با هم بیرون رفتند و در بازار با دزدان دعواکردند وخاله سوسکه دربازار تنها ماندوآقاموشه ضربه ی شدیدی خورده بود ولی خداروشکر بخیر گذشت. 2:مرد عنکبوتی: مردی بود که اسم او مرد عنکبوتی بوداما او وجود نداشت.مرد عنکبوتی مرد خوبی بود .اویک نوزاد را نجات داد و در یک اتفاق100نفر را تجات دادواینکه مرد عنکبوتی به خوشی زندگی کرد ...